آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
جایی برای همه
چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستان طنز,داستان خنده دار,داستان کوتاه,داستان, :: 1:39 :: نويسنده : ناهید
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﻮﺩ، پسر ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ پسر ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ و پسرﮎ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ پس ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ پسره ﮔﻔﺖ : . . ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﯽ پسرﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :" ﺍﻭﻩ ﺷﺒﯽ 200 ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺎﺩﻩ" ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ . پسرک ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦم ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﻭ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ دقت کردين ******** دقت کردين ميشيني مثل اسب درس ميخوني هيچ چي يادت نميمونه اما تا يه چيزي رو تو برگه ي تقلبت مينويسي همش مو به مو يادت مي مونه؟ ******** دقت کردين تا مترو مي ايسته همه عين .... ميدون به سمت پله ها بعد که ميرسن بالا قدم ميزنن! ******** دقت کردين هيچ لذتي مثل اين نيست دو روز پيش تخمه خورده باشي امروز يکيشو رو فرش پيدا کني. ******** دقت کردي اگه يه اقا بره حمام زنانه زنها انو مي کشن ،ولي اگه يه زن بره حموم مردونه ، ******** دقت کردين: جعبه پيتزا مربعي شکله ولي توش دايره ست، ما هم مثلثي ميخوريمش؟!!!! ******** دقت کردين: وقتي حوصله ات سر ميره اولين جايي که ميري سر يخچاله!!!!!!؟؟؟ ******** دقت کردين ******** دقت کردين تو سريال هاي ايراني هيچوقت خانوم ها نه دستشويي مي رن نه حموم...! ******** دقت کردين استرسي و رقابتي که واسه انتخاب واحد هست...واسه خود قبولي تو دانشگاه نيست!
ايرانسل اس ام اس داده مشترک گرامي ۲۵۰کيلوبايت هديه ما به شما استفاده اينترنت رايگان مدت اعتبار ۳۰ روز.
يا ما خيلي اوسگوليم ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ ميگن تو جهنم عمت هر کاري بخواد مي کنه فحش هاش رو تو مي خوري. ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ بعضي وقتا شنيدن يه ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ دو تا نصيحت آشغال هم که باشيد قابليتِ بازيافت داريد ، اميدتونو از دست نديد خلاصه ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ دو ساعت پشت تلفن معطلي که گوشي رو برداره، تا ميايي خميازه بکشي يارو ميگه الو. ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ ديدن يه سوسک توي اتاق خواب درواقع مسئله خاصي نيست ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ بعضي آهنگها هستن که گوش ميدي ميگي ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ سلامتيه پـــــت و مــــت ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ ديدين بعضيا وقتي ميشينن رو صندلي چرمي بعد صدا ميده ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ يه مثل کامپيوتري هست که ميگه : ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ راستي کي از دغدغه هاي دوران کودکي من اين بود که “ نخ ” وسط نبات چي کار مي کنه آخه؟! ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ دختره قيافش عين قاشق مربا خوري ميمونه ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ يارو زنگ زده بود راديو ميگفت، پيغام من به اوباما اينه که اگر روزي صد تا موشک بزني به تهران ما يک قدم عقب نميريم! ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ يکي از کارهايي که به من اعتماد به نفس ميده اينه که پسووردم رو بســـــيار سريع وارد کنم….. و درست باشـــه.
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.» منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.» منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد. خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.» رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.» خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.» رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟» شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد. در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم. مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد”. مشتری پرسید: “چرا باور نمیکنی؟” آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!” آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.” مشتری با اعتراض گفت:” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.” آرایشگر: “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند، برای همین است که این همه درد و رنج در دنبا وجود دارد!”
ادامه مطلب ... من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت :سلام حالت خوبه ؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش ، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم ؛
- حالم خیلی خیلی توپه .
فروردین : یا روز میمیرند یا شب. پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 18:59 :: نويسنده : ناهید
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟ شوهر: قطعا نه! همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟ شوهر: خوب معلومه که میخوام همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟ شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم همسر: ازدواج میکنی واقعا؟ شوهر: ......!؟ همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟ شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟ شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟ همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟ شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟ شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟ همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟ شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟ شوهر: نه سایزش 38 هست همسر: [سکوت] شوهر: [گند زدم!] از خدا پرسیدم چی دوست داری؟ گفت :سخاوت دیوانه گفت: حماقت غم گفت: ملامت کوه گفت:صلابت معشوق گفت: نگاهت فدای تو که گفتی: رفاقت يك مركز خريد وجود داشت كه زنان ميتوانستند به آنجا بروند و مردي را انتخاب كنند كه شوهر آنان باشد. اين مركز پنج طبقه داشت و هرچه به طبقات بالاتر ميرفتند خصوصيات مثبت مردان بيشتر ميشد. اما اگر در طبقه اي دري را باز كنند بايد از همان طبقه مردي را انتخاب كنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند ديگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط يكبار ميتواند از اين مركز استفاده نمايد. روزي دو دختر كه با هم دوست بودند به اين مركز رفتند تا شوهر مورد نظر خود را انتخاب كنند.
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»
بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |